اپیزود سوم سریال The Last of Us از طریق پرداختن به سرگذشت بیل و فرانک، ما را به درک عمیقتری دربارهی کشمکش درونیِ جوئل و اهمیتِ رابطهاش با اِلی میرساند. همراه نقد زومجی باشید.
یکی از چیزهایی که همیشه میخواستم دربارهی بازیِ «آخرینِ ما» بنویسم این بود که این بازی چگونه قواعدِ خلق یک پردهی اولِ قوی را اجرا میکند (و این کار را هم انجام دادم؛ لینک در آخر نقد). اما یکی دیگر از جنبههای این بازی که از لحاظ فیلمنامهنویسی قابلبحث بود و هرگز فرصت نکردم به آن بپردازم، شخصیتهای مکملش بود. چون جوئل و اِلی در طول سفرشان در عرضِ آمریکایِ ویرانشده با شخصیتهای فرعی متعددی مواجه میشوند و «آخرینِ ما» همیشه برایم یک نمونهی ایدهآل در بابِ چگونگی استفاده از شخصیتهای مکمل برای عمق بخشیدن به قهرمان و پیچیده کردنِ معنای تماتیکِ داستانش بوده است. رابرت مککی در کتاب «داستان» میگوید: «اساسا، پروتاگونیست سایرِ کاراکترها را شکل میدهد. تمام دیگر کاراکترها در درجهی نخست به خاطرِ رابطهای که با پروتاگونیست برقرار میکنند و نقشی که در ترسیم کردنِ ابعادِ طبیعتِ پیچیدهی پروتاگونیست ایفا میکنند، در داستان حضور دارند». جان تروبی هم در کتاب «آناتومی داستان» در تعریفِ شخصیتِ خُردهپیرنگ میگوید: شخصیتِ خُردهپیرنگ یکی از سوءتعبیرشدهترین عناصرِ داستانگویی است. اکثر نویسندگان فکر میکنند این کاراکتر قهرمانِ خط داستانی دوم است، اما اینطور نیست. شخصیتِ خُردهپیرنگ کارکرد بسیار دقیقِ خودش را در داستان دارد.
درعوض از خُردهپیرنگ برای مقایسهی اینکه قهرمان و شخصیتِ مکمل چگونه بهوسیلهی روشهای نسبتا متفاوتی به یک مشکلِ یکسان رسیدگی میکنند، استفاده میشود. شخصیت خُردهپیرنگ ازطریقِ فرصتی که برای مقایسه کردن فراهم میکند، خصوصیاتِ معرف و کشمکشهای شخصیتِ اصلی را برجسته میکند. به بیان دیگر، شخصیتِ خُردهپیرنگ راهی برای تعریف کردنِ هویتِ قهرمان ازطریقِ مقایسه کردنِ نقاط تمایز و اشتراکِ آنها با یکدیگر است. بازی «آخرینِ ما» همیشه از لحاظ اطمینان حاصل کردن از رعایتِ این قاعده در خلقِ شخصیتهای مُکملش حکم یک کلاس درس را داشته است و اکنون سریالِ اقتباسیاش بهلطفِ زمانِ بیشتری که میتواند به صیقل دادنِ شخصیتهای مکملش اختصاص بدهد، یکی از نقاط قوتِ بازی را تقویت کرده است. بنابراین گرچه جوئل و اِلی در اکثر لحظاتِ اپیزود سوم «آخرینِ ما» جلوی دوربین حضور ندارند، اما داستانِ سرگذشتِ بیل که تقلای درونیِ جوئل را منعکس میکند، باعث میشود تا نهتنها جوئل این اپیزود را درحالی که به شخصیتِ ملموستر و پیچیدهتری بدل شده است به سرانجام برساند، بلکه رابطهی او با اِلی هم بهلطفِ تشابهات و تفاوتهایشان نسبت به رابطهی بیل و فرانک بُعدِ معنایی تازهای به خود میگیرد.
جوئل و اِلی اپیزودِ قبل را با از دست دادنِ تِس، کسی که واسط بینِ آنها بود، به پایان رساندند. حالا آنها بیش از قبل مجبور به تعامل با یکدیگر هستند و در نتیجه جهانبینیِ متفاوتِ آنها در تلاقی مستقیم با یکدیگر بهطرز آشکارتری تجسم پیدا میکند: جوئل در قامتِ یک مرد بدبینِ محافظهکارِ گوشبهزنگِ کمحرف و اِلی هم در قامتِ دختربچهی وراجی که همهچیز را با ذوقزدگی و کنجکاویِ کودکانه میبیند. گرچه اِلی فرزندِ دنیای تاریکِ پساآخرالزمان است، اما با این وجود همچنان بچهی مُشتاقی است که بهسادگی و به سرعت بهوسیلهی چیزهایی که از چشمِ نسل گذشته اُفتاده است، هیجانزده میشود. برای مثال وقتی آنها با بقایای یک هواپیمای مسافربری سقوطکرده مواجه میشوند، درحالی جوئل دربارهی اعصابخردکنبودنِ مسافرتِ هوایی صحبت میکند که اِلی دربارهی اینکه چقدر پرواز کردن در آسمان شگفتانگیز است، دربارهی تواناییِ پیشپااُفتادهی شهروندانِ دنیای پیشین که برای نسلِ او حکم یک رویای دستنیافتنی را دارد، خیالپردازی میکند. یا وقتی آنها در پایان اپیزود سوارِ یک وانتِ زهواردررفته میشوند، درحالی جوئل هیچ احساسی نسبت به آن ندارد که اِلی آن را با یک فضاپیما مقایسه میکند و چشمانش از یاد گرفتن طرز کارِ کمربند ایمنی برق میزند.
در نگاه نخست ممکن است ذوقزدگیِ اِلی را به پای سادهلوحی و بیتجربگیاش بنویسیم؛ آن ممکن است بهعنوانِ نقطه ضعفی که باید تصحیح شود به نظر برسد؛ علیالخصوص پس از اینکه اِلی با به سخره گرفتنِ هشدارِ جوئل با بقایای جنایتی مواجه میشود که حتی فرزندِ آخرالزمان هم تا قبل از آن از تصورش عاجز بوده است: قتلعام مردمِ سالم بهدستِ ارتش صرفا برای جلوگیری از پیوستنِ «احتمالی» آنها به جمعِ مُبتلاشدگان. اما واقعیت این است که ذوقزده شدنِ اِلی با بدیهیترین چیزها دقیقا همان چیزی است که کسی مثل جوئل که زندگیاش به دوام آوردنِ خشکوخالی از روزی به روزی دیگر خلاصه شده است، به آن نیاز دارد. و سریال بهوسیلهی رابطهی بیل و فرانک که بدهبستانهایشان بازتابدهندهی رابطهی جوئل و اِلی است، روی ضرورتِ برطرف کردنِ این نیاز تاکید میکند.
در قالب فلشبکهای این اپیزود با مردِ بداخلاقِ انزواگرایِ خطرناکی آشنا میشویم که نقشِ همتای اکستریمِ جوئل را ایفا میکند. شاید جوئل در نتیجهی فقدانِ سارا به مردِ محتاط و بدگمانِ امروز بدل شده باشد، اما بیل حتی پیش از آخرالزمان هم یک بقاجوی انزواطلب و مُعتقد به تئوریهای توطئه بوده است که وقوعِ آخرالزمان تغییرش نداده است، بلکه طرزِ فکر همیشگیاش را تصدیق کرده است. او زنده است، چون تمام زندگیاش را به آماده شدن برای چنین فاجعهای اختصاص داده بوده. او به دنیای فروپاشیدهی آخرالزمان تعلق دارد؛ این دنیا برای او حکمِ بهشت را دارد.
اما دومین کسی که در قالب فلشبکها با او آشنا میشویم و نقشِ همتای اِلی را ایفا میکند، فرانک است؛ مردِ خوشبرخورد و برونگرایی که نمیتواند جلوی خودش را از افسوس خوردن دربارهی تمام چیزهایی که در نتیجهی پایانِ دنیا از دست رفتهاند، بگیرد. یکی از چیزهایی که من را قبل از پخش سریال نسبت به موفقیتش خوشبین کرد، انتخابِ نیک آفرمن بهعنوانِ بازیگر شخصیت بیل بود. نه به خاطر اینکه چهره و فیزیکِ آفرمن به مُدلِ بیل در منبع اقتباس شباهت دارد (هیچ چیزی اعصابخردکنتر از نق زدنِ برخی طرفداران دربارهی عدم شباهتِ ظاهری بازیگرانِ سریال به نسخهی اورجینالشان در بازی نیست)، بلکه به خاطر اینکه بیل برخلافِ ظاهر سرسخت و زُمختش، از لحاظ عاطفی شخصیتِ بسیار آسیبپذیر و لطیفی است. و همانطور که خودِ کریگ مازن هم در پادکستِ رسمی سریال تایید میکند، او از سریالهای دنیای «بریکینگ بد» ضرورتِ انتخاب بازیگران کُمیک برای ایفای نقشهای دراماتیک را یاد گرفته است. پایهواساسِ کمدی درک کردنِ ماهیت ابسوردِ زندگی است و کمدینها بهلطفِ این دانش حاوی یکجور شکنندگی، انعطافپذیری، اندوه و بدقوارهگیِ ذاتی هستند که انسانیتِ اُرگانیک و ملموسی به شخصیتهای دراماتیک میبخشند. و این چیزی است که آفرمن را به انتخابِ ایدهآلی برای بیل بدل میکند.
در ابتدا بیل در واکنش به تخلیه شدنِ شهر محلِ زندگیاش لبخند میزند و برای عملی کردنِ تمام مهارتهای بقایش در پوستِ خودش نمیگنجد. گرچه خودکفایی او در زمینهی تأمین خورد و خوراک و امنیتش آرزوی هر بازماندهای است، اما احساس تنهایی خفقانآورِ ناشی از آن ترسناک و ملالآور است. بنابراین وقتی بیل با فرانک مواجه میشود گرچه در ابتدا ممکن است اینطور به نظر برسد که او فرانک را صرفا به خاطر اینکه دلش برای او سوخته است، به شام دعوت میکند، اما خیلی زود مشخص میشود که او از اینکه یک نفر برای شکستنِ روتینِ کسالتبارِ تنهاییاش پیدا شده است، لذت میبَرد. تازه، بیل نهتنها میتواند از این فرصت برای به رُخ کشیدنِ مهارتهایش بهعنوانِ یک میزبان استفاده کند، بلکه پس از مدتها یا حتی شاید برای اولینبار در طول عمرش میتواند از اینکه یک نفر بهلطفِ مهارتهایش خوشحال میشود، احساس مفیدبودن کند. همچنین، در پایانِ صحنهای که فرانک به بیل اصرار میکند تا ترانهی محبوبش را بهوسیلهی پیانو بنوازد، فرانک میپُرسد که آواز او خطاب به چه دختری است و بیل با لحنِ آرامی سرشار از دلتنگی و درد جواب میدهد: «هیچ دختری وجود نداره». این تکه دیالوگ نشان میدهد که این بخش از هویتِ بیل چیزی است که او قبل از فروپاشی دنیا از بروز دادنِ آن وحشتزده بوده. درواقع شاید زندگیِ انزواگرایانهاش از ترسِ فشارهای جامعه همان چیزی بوده که بهطرز فکرِ بقاجویانهاش منجر شده بوده. بالاخره مردی که وقتش را تنها در پناهگاهِ زیرزمینیاش میگذارند و بهعنوان یک تئورسین توطئه به نیتِ خصومتآمیزِ همه اعتقاد دارد، لازم نیست نگرانِ پسزده شدنِ توسط دگرباشستیزها باشد.
یا شاید هم بیل این بخش از هویتش را به این دلیل از دنیا پنهان کرده بود، چون آن با تصویری که او بهعنوان یک مردِ خشن و قُلدر از خودش ساخته بود، همخوانی نداشته است. علتش مهم نیست؛ چیزی که مهم است این است که انزواگرایی او در احساساتی سرکوبشده ریشه دارد. ترس از عدم پذیرش توسط اجتماع، او را به سوی تصورِ دنیای توطئهگری که به آن تعلق ندارد و لحظهشماری برای آخرالزمانی که در غیبتِ مردم، دیگر هیچ کسی برای پذیرفته شدن توسط آنها باقی نمانده است، میکشاند. در مقابل، فرانک در مواجه با بیل چیز دیگری را کشف میکند: درحالی که فرانک منتظر است تا غذا آماده شود، او روی طاقچه دست میکشد و متوجهی غبارِ ضخیمی که روی آن نشسته است، میشود. فرانک متوجه میشود که اینجا برای زنده ماندن ساخته شده است، نه برای زندگی کردن. پس در این لحظه فرانک هدفش را پیدا میکند. بیل میتواند غذا بپزد و تلههای مرگبارش را بسازد و او هم میتواند این محله را به چیزی فراتر از یک پایگاهِ دفاعی، به خانهی زیبایی برای زندگی کردن، ارتقا بدهد. همانطور که در نقدِ اپیزودِ هفتهی قبل هم گفتم، «آخرینِ ما» در خالصترین و موجزترین تعریفِ ممکن دربارهی زیبایی و وحشتِ درهمتنیده و جداییناپذیرِ عشق است.
جنبهی مثبتِ عشق بیل این است که او حالا بهلطفِ تحولی که فرانک در زندگیاش ایجاد کرده، نهتنها ژرفتر و حقیقیتر از چیزی که در تمام عمرش به یاد میآورد زندگی کرده است، بلکه بهلطفِ وجود کسی که میتواند از مهارتهایش برای محافظت از او استفاده کند، تا حالا اینقدر احساس مفیدبودن و هدفداربودن نکرده است؛ وجود کسی که دوامش به او بستگی دارد، قابلیتهایش را ارزشمند میکند.
اما جنبهی وحشتناکِ عشقشان همان چیزی است که بیل در سکانس رونمایی از توتفرنگیها به فرانک میگوید: او از اینکه دارد زودتر از فرانک پیر میشود میترسد؛ او از اینکه نکند زودتر از فرانک بمیرد و فرانک را در دنیایی که برای دوام آوردن به مراقبتش نیاز دارد تنها بگذارد، وحشت دارد: «قبل از اینکه سروکلهی تو پیدا بشه، هیچوقت نمیترسیدم». رضایتمندی ناشی از دلبستگی به یک نفرِ دیگر و دلهرهی ناشی از فقدانِ اجتنابناپذیرِ او دست در دستِ هم از درِ یکسانی وارد میشوند. این همان وحشتی است که جوئل دارد. درواقع جوئل واقعا این وحشت را تجربه کرده است: او خودش را به خاطر شکستش در انجام وظیفهاش بهعنوانِ محافظِ دخترش سرزنش میکند. هردوی جوئل و بیل در رابطهشان با تِس و فرانک نقش محافظ را برعهده دارند.
در فلشبکی که جوئل و تس برای اولینبار با بیل و فرانک دیدار میکنند، کسی که بیل را برای همکاری سر عقل میآورد، جوئل است. چون جوئل زبانِ بیل را بلد است. او نهتنها بهطرز انکارناپذیری روی نقاط ضعفِ استحکاماتِ دفاعیِ بیل دست میگذارد ("اون حصار فوقش یه سال دیگه دووم بیاره. سیم گالوانیزه داره میپوسه")، بلکه مهمتر از آن، بزرگترین وحشتِ بیل یعنی شکستش در تأمین امنیتِ فرانک را هم بهطرز نامحسوسی به او یادآوری میکند: «میتونم ۱۰تا رُل آلومینیوم مقاوم برات ردیف کنم. تا آخر عمرت جواب میدن». سپس جوئل پس از لحظهای مکث خودش را تصحیح میکند و میگوید: «تا آخر عمرتون». جوئل تنها در صورتی میتواند از وحشت بیل خبر داشته باشد که خودش آن را بشناسد. اما بخش کنایهآمیز ماجرا این است که هر دوی جوئل و بیل با وجود بدبینی و محافظهکاری افراطیشان، با وجودِ ریسکهراسی و تمایلشان به کشیدن یک لاک دفاعی به دورِ خودشان و نزدیکانشان، کماکان به سمتِ کسانی که ریسکپذیر هستند، کشیده میشوند. گویی جایی در اعماقِ ناخودآگاهشان از اینکه این طرز فکر اذیتشان میکند اطلاع دارند و دوست دارند که مُداوا شوند، اما وحشتِ وابستگی و فقدانِ گریزناپذیر ناشی از آن متوقفشان میکند.