نسرین مقانلو از بازیگران خوش نام ایرانی است که در زمینه تئاتر نیز فعالیت دارد. نسرین مقانلو از آنجا که پدر و مادر هنری دارد از بچگی با نمایش و تئاتر آشنایی کامل داشت و در همان خردسالی فعالیت خود را شروع کرده است. نسرین مقانلو ازدواج کرده است و اوایل ازدواج خود در آمریکا زندگی میکرد و معمولا سالی یک بار به ایران می آمد. نسرین مقانلو به تازگی همسر خود را از دست داده است و هنوز این غم را در سینه دارد. فیلمی از ایشان به دستمان رسیده است که نشان میدهد عشق دختر به پدر را.
----------------------------------------------------------
نام:نسرین
نام خانوادگی:مقانلو
تاریخ تولد:1347/4/1
محل تولد:تهران
تاهل:متاهل
همسر:کمال خلیلیان
فرزندان:آروین و عرشیا
زندگی شخصی نسرین مقانلو
نسرین مقانلو متولد یکم تیرماه سال 1347 در تهران میباشد.
او فعالیت بازیگری خود را با فیلم امید در سینما آغاز کرد و با بازی در فیلم همسر بیشتر مورد توجه قرار گرفت. او پس از بازی در فیلم نابخشوده چند سالی را خارج از کشور گذراند. وی سپس به ایران بازگشت و بازی در سینما و تلویزیون را ادامه داد. بازی در فیلم مهمان مامان وی را به عنوان یک بازیگر توانا مطرح کرد.
نسرین مقانلو در گفت وگویی به بیان زندگی شخصی و هنری اش پرداخت که بخشی از آن را در ادامه میخوانید
من به واسطه فعالیت پدرم در رشته موسیقی و مادرم در تئاتر با فضای هنر آشنایی کامل داشتم، به همین دلیل از زمان کودکی و نوجوانی فعالیتم در زمینه تئاتر و نمایش را شروع کردم، اما زمانی که تصمیم گرفتم فعالیت حرفه ای ام در سینما را شروع کنم، با فیلم «دو نیمه سیب» کیانوش عیاری استارت زدم.
یادم است برای بازی در این فیلم به همراه مادرم به رستوران رفتیم و اولین حضور من در سینما با کار آقای عیاری رقم خورد. فردای همان روز آقای عیاری به «رسول صدرعاملی» گفت یک دختر تازه وارد معرفی ات می کنم که همانی است که برای فیلمت دنبالش می گشتی؛ بنابراین با بازی در فیلم «قربانی» دومین تجربه ام رقم خورد و بلافاصله بعد از آن آقای «تورج منصوری» برای بازی در «بازیچه» از من دعوت کردند و سپس در «امید» آقای حبیب کاوش به ایفای نقش پرداختم.
آقایان دستگردی و پاکدل از من دعوت کردند برای بازی در سریال تلویزیونی «لبخند زندگی» با حضور پیشکسوت عزیزم خانم «ثریا قاسمی» که اولین حضور در تلویزیون هم برای من اتفاق افتاد. بلافاصله بعد از پایان «لبخند زندگی»، فیلم «آخرین سند» پیشنهاد شد که زمانی پخش شد که «امید» و «بازیچه» هم رفع ممنوعیت شده بودند و همزمان 3 فیلم روی پرده داشتم.
بازگشت نسرین مقانلو و به ایران…
10 سال پیش بالاخره تصمیم گرفتم با همسرم صحبت کنم و میزان دلتنگی و علاقه ام به کارم را به او گفتم، خوشبختانه او هم قبول کرد به همراه بچه ها به ایران برگردیم تا بتوانم بدون دغدغه و استرس به کارم برسم.
«دختری در قفس» آقای صلح میرزایی اولین فیلمم بعد از آن دوران بود و بعد از آن برای بازی در سریال «مسافری از هند» از من دعوت شد.
ماجرای ازدواج نسرین مقانلو
ماجرای ازدواج من سر فیلم «همسر» آقای فخیم زاده بود که به خاطر اسمش سرنوشت من را رقم زد و در همان گیرودار ساختش بودیم که برای خواستگاری از من به منزلمان آمدند و بعد از 5 -6 سال کار مداوم در عرصه های مختلف، با همسرم ازدواج کردم و به آمریکا رفتیم.
البته سالی یک بار به ایران می آمدم و به صورت ناپیوسته کارهایی انجام می دادم، مثل کار «نابخشوده» مرحوم «ایرج قادری» که هنگام بارداری پسر بزرگم اتفاق افتاد یا «بن بست» اصغر نعیمی که با «فرهاد اصلانی» و «دکتر عزیزی» بازی کردم. ازدواج، فرصتی برای امتحان کردن خودم با ازدواج، عاشق شدم و با خودم فکر کردم این بهترین فرصت برای امتحان کردن خودم است که آیا می توانم مدتی از آنچه دوست دارم، دور باشم یا نه! آن 10 سال خیلی بر من سخت گذشت؛ بسیار دلتنگ بودم، خیلی شب ها می نشستم برنامه «چشم انداز» را می دیدم، همکارانم را نگاه می کردم، گریه می کردم.
سطحی نگر نیستم
چون سطحی نگر نیستم و همیشه آن روی زندگی را هم میبینم. دوست دارم همیشه در پس ذهن مردم همان شخصیتی که دوستم دارند باقی بمانم. این واقعیت زندگی است که چه بخواهید و چه نخواهید، بالاخره یک روز مجبور به رفتن خواهید بود. بهتر است آدمها با واقعیت زندگی کنند، حتی اگر تلخ باشد؛ مثلاً من از ۲۰ ۱۹ سالگی کارم را شروع کردهام و الان میبینم ۴۳ سالم است؛ این را که نمیتوانم کتمان کنم! «رویا» شیرین است، اما کم اتفاق میافتد؛ رویای من این بود که یک بازیگر شوم، همین اتفاق هم افتاد و رویای بعدیام این بود که بتوانم جایگاهی به دست بیاورم که به واسطهاش همیشه در قلب مردمم باشم. همیشه به خدا گفتم ازت میخواهم هیچ وقت سلامت جسم و روح و اعتبار هیچ بندهای را نگیری و این را برای خودم هم خواستهام؛ اگر این سه اصل را داشته باشی، خدا کمکت میکند به هر آنچه در زندگی میخواهی برسی.
و به ایران آمدم…
۱۰ سال پیش بالاخره تصمیم گرفتم با همسرم صحبت کنم و میزان دلتنگی و علاقهام به کارم را به او گفتم، خوشبختانه او هم قبول کرد به همراه بچهها به ایران برگردیم تا بتوانم بدون دغدغه و استرس به کارم برسم. «دختری در قفس» آقای صلح میرزایی اولین فیلمم بعد از آن دوران بود و بعد از آن برای بازی در سریال «مسافری از هند» از من دعوت شد. خدا را شکر از آن زمان تا امروز این حضور تداوم یافته است.
ازدواج، فرصتی برای امتحان کردن خودم
با ازدواج، عاشق شدم و با خودم فکر کردم این بهترین فرصت برای امتحان کردن خودم است که آیا میتوانم مدتی از آنچه دوست دارم، دور باشم یا نه! آن ۱۰ سال خیلی بر من سخت گذشت؛ بسیار دلتنگ بودم، خیلی شبها مینشستم برنامه «چشمانداز» را میدیدم، همکارانم را نگاه میکردم، گریه میکردم، فیلمهایی را که بازی کرده بودم را نگاه میکردم
و… همسرم هم همیشه بابت این دلتنگی من ناراحت بود و همیشه میگفت من هر کاری برای تو بکنم، خوشحال نیستی! واقعاًَ همیشه از او ممنونم که بعد از ازدواجمان کاملاً حمایتم کرد و همچنین بچههایم که شرایط زندگی و دوریام را تحمل میکنند و با این موضوع که هر ۲-۳ سال یک بار به ایران میآیند و کنارم هستند یا من تنها سالی چند بار میتوانم پیششان بروم، کنار آمدهاند. واقعاً خیلی سخت است که هم زندگی هنریات را داشته باشی و هم زندگی شخصیات را. اما همه اینها را مدیون همسر و بچههایم هستم که اجازه دادند برگردم و دوباره همان کاری را انجام دهم که دغدغه و مورد علاقهام است.
دوست ندارم در خارج از کشور زندگی کنم
هر داستانی که در هر کشوری نگارش میشود و بازیگرانش آن را به تصویر میکشند، واقعیتهای اجتماع شان است. ناهنجاریهایی است که در اجتماعشان وجود دارد. ولی در کشور ما به ما اجازه این کار را نمیدهند! اصولاً دوست ندارم چیزی که ریا به حساب میآید به تصویر کشیده شود! مگر نه اینکه ما یک رسانهایم؟
خب باید مسئولانمان اجازه دهند مشکلاتی که در جامعهمان وجود دارد را به واسطه نوشته نویسندگانمان به تصویر بکشیم تا بتوانیم مشکلی از مشکلات مردمان کم کنیم، دردی از دلشان برداریم، آرامشی بهشان بدهیم تا زندگیشان بهتر پیش برود. اگر مردم این همذات پنداری را با ما داشته باشند، قطعاً ما هم احساس خستگی نخواهیم کرد.
من ارتباط بسیار نزدیک با مردمم دارم؛ باور کنید اتفاق افتاده با یکی از همکارانم در حال گذر از خیابان بودیم و دستفروشی لقمه نان و پنیری به من تعارف کرد و من هم آن را قبول کردم، همکارم از من پرسید چه جوری این لقمه را از دست کثیف یک دستفروش قبول میکنی؟ من هم با افتخار به او گفتم معلوم است تعارفش را میپذیرم، چون من برای این مردم هستم، چون دارم با همین آدمها زندگی میکنم. شاید یکی از دلایلی که چندان دوست ندارم در خارج از کشور زندگی کنم، به این خاطر باشد که نمیتوانم با آدمهای آنجا ارتباط برقرار کنم، ولی با مردم خودم میتوانم. نمیتوانم بیتفاوت از کنار مشکلات آدمی که میتوانم بهش کمک کنم، بگذرم! من جور دیگری بزرگ شدهام. دوست دارم آن مشکل و دردی که جامعهام به آن دچار است را کار کنم اما متاسفانه قصهای نمیبینم که آرامم کند تا بگویم «آخی، بالاخره توانستم به عنوان یک رسانه قدمی برای خدمت به مردمم بردارم.» هر آنچه میخوانم، میبینم یک فرد عادی هم میتواند آن را کار کند و نیازی به من نیست!
ایرانیها خوش قلب و مهمان نوازند
من ایرانیها را آدمهای خوش قلب و مهمان نوازی میدانم. درست است شرایط خیلی چیزها و آدمها را تغییر داده، اما ایرانی جماعت خوش ذات است. افتخار میکنم که یک ایرانی هستم. خیلیها در آمریکا تصور میکردند من اسپانیایی یا مکزیکی هستم! این موضوع خیلی به من برمیخورد، آنقدر که با تاکید و افتخار ملیتم را به آنها میگفتم. با وجودی که پسرهایم در آمریکا به دنیا آمدهاند، اما هر آنچه یک شهروند ایرانی باید از کشورش بداند را میدانند و مذهب مسلمانیشان را دارند، چون من خواستهام که اینگونه بار بیایند.
اعتماد راسخ دارم اگر آدم بچههایش را با خدا و کلام قرآن آشنا کند، هیچ وقت به خطا نخواهند رفت؛ همان کاری که مادرم با من کرد. فعلاً که در ایران به دنیا آمدهام و نمیتوانم آن را با هیچ جای دیگر معاوضه کنم، وابستگی بد و شدیدی به این مملکت دارم و هیچ چیز خارج برایم جذابیت ندارد، چون تفکراتم با آدمهای دیگر زمین تا آسمان فرق دارد و زندگی را جور دیگری میبینم؛ مثلاً وقتی خارج از ایران هستم، دوست دارم به محلههای عجیب و غریب سیاهپوستها و دیگر آدمهایشان بروم، ازشان فیلم بگیرم و تصاویرشان را روزی به یک فیلم تبدیل کنم.
اتفاقاً خیلیها از من میپرسند چرا کارگردانی نمیکنی؟ من هم میگویم وقتی قرار است ممیزی بخورد، چرا باید این کار را انجام بدهم؟! اگر قرار است روزی چیزی بسازم، دلم میخواهد واقعیتش را بسازم که متاسفانه این شرایط هر روز در حال بدتر شدن است و این مسئله خیلی اذیتم میکند. با همه اینها دلم میخواهد ایرانی باقی بمانم و در کنار مردم خودم زندگی کنم. دلم میخواهد ما بازیگرها و مسئولان دست به دست هم بدهیم و تلویزیون و سینمایمان را زنده نگه داریم. شاید وقتی ببینم دیگر کاری از دستم بر نمیآید، بگویم خداحافظ و برگردم پیش همسر و بچههایم.