روزنامه ایران نوشت: ترلان 14 سال داشت کـــه عروسک و ساک کوچک لباسش را برداشت و در حالی کـــه بدنش زیر مشت و لگد پدر و برادرانش سیاه و کبود شده بود، از خانه فرار کرد. این آغاز سرگردانیهای دختر نوجوان بود. هیچ جایی برای رفتن نداشت و از طرفی میترسید به کسی اطمینان کند. با گامهای آهسته از گوشه خیابان حرکت میکرد کـــه ناگهان خودروی گشت پلیس کنارش متوقف شد.
ترلان نمیدانست باید چه واکنشی نشان دهد، اگر همراه مأموران میرفت احتمال اینکـــه او را به خانوادهاش تحویل دهند زیاد بود اگر هم فرار میکرد بیشتر گرفتار میشد. در حالی کـــه اشکهایش سرازیر شده بود، به ناچار همراه افسر پلیس سوار خودرو شد. وقتی مأموران دریافتند وی از خانه فرار کرده او را تحویل مرکز مشاوره دادند.
دخترک مقابل کارشناس مشاور نشست، دستهایش هنوز میلرزید و صدایش در میان هق هق گریه محو بود. در حالی کـــه عروسکش را در آغوش میفشرد گفت: «پدر و برادرانم میگویند من آبرویشان را بردهام. هر چه توضیح دادم من مقصر نیستم هیچ کس حرفم را باور نمیکرد. پسر عمویم داوود هم کـــه ناپدید شده است.
فقط عروسکم شاهد اتفاقات سیاهی بود کـــه برایم رخ داده اما او هم کـــه همه چیز را دیده نمیتواند حرف بزند. چند ماه است کـــه پدر و برادرانم نمیگذارند از خانه بیرون بیایم و تا حرف میزنم مرا به باد کتک میگیرند. میگویند تو آبروی خانواده را بردهای اما من هیچ گناهی ندارم. هیچکس باورش نمیشود.»
دخترک در شرح ماجرا میگوید: 8 سال داشتم کـــه آن اتفاق تلخ رخ داد. آن زمان درکم از دنیای اطراف در حد تعریفهای مادر و خواهرانم بود. همیشه همه میگفتند آبرو مهم است. دو خواهرم با گرفتن چند سکـــه طلا به خانه بخت رفته بودند. همه فکرم آن بود کـــه روزی بزرگ شوم و مانند آنها سکـــه طلا بگیرم و در زندگی خوشبخت شوم. تازه آن موقع مجبور نبودم از صبح تا غروب سر زمین کشاورزی کار کنم. در حاشیه شهر کرمانشاه با پدربزرگ و مادربزرگمان در یک خانه زندگی میکردیم. بعد از ازدواج خواهرانم تنها مانده بودم.
پدر و مادرم از صبح تا غروب روی زمین کار میکردند و مادربزرگ تنها مونس و همدمم بود. اما بعد از مرگ عموی معتادم و ازدواج مجدد همسر او، دو پسرعمویم نیز به خانواده ما اضافه شدند و وظایفم سنگینتر از قبل شد. اما بدبختیها از آنجا شروع شد کـــه پدر بزرگ و مادربزرگم نیز به فاصله کوتاهی از یکدیگر فوت کردند و من ماندم و پسر عموهایی کـــه دیگر عضو رسمی خانواده شده بودند. پدرم به برادرزادههایش اطمینان کامل داشت و روزها کـــه همراه مادرم و برادرانم به سر مزرعه و زمین کشاورزی میرفت مرا به امید آنها در خانه میگذاشت غافل از اینکـــه…
«ترلان» کـــه کابوسی قدیمی را مرور میکرد، بیمحابا اشک میریخت: «پسر عمو داوود 10 سال از من بزرگتر بود. او همیشه مراقبم بود اما گاهی وقتی هیچ کس در خانه نبود، کارهایی میکرد کـــه مرا آزار میداد. میدانستم کـــه او نباید تا این حد به من نزدیک شود اما کسی نبود کـــه به من بگوید باید چه کار کنم. هر روز وقتی خانوادهام آماده رفتن میشدند، از ترس به خود میپیچیدم. حتی چند باری از مادرم خواستم مرا نیز با خود ببرند اما پدرم دعوایم کرد و در خانه ماندم و… هر روز کـــه میگذشت آزارهای داوود بیشتر میشد. یک روز عروسکی برایم خرید و به من داد. میگفت اگر به کسی راجع به رفتارش حرفی بزنم آبروی خانوادهام میرود.
من هم کـــه از بچگی یاد گرفته بودم آبروداری کنم به سکوتم ادامه دادم. از آن روز تنها محرم اسرارم عروسک کوچکی بود کـــه پسر عمو داوود برایم خریده بود. چند هفته بعد یک روز پسر عمویم مرا ترک موتورش نشاند و به خانه دیگری برد. فیلمی را گذاشت و مرا به زور کنارش نشاند و مجبورم کرد نزدیکش بمانم. آن روز بلایی سرم آمد کـــه به جز عروسکم هیچ کس باور نمیکند. کم کم تبدیل به یک آدم عصبی شده بودم .هر چه میگذشت بیشتر احساس میکردم با همکلاسیهایم فرق دارم. نمیتوانستم مانند آنها بازی کنم و شاد باشم. اما هیچ کس از من نمیپرسید کـــه چرا گوشهگیر شدم، چرا نمیخندم و…
6 سال تمام مانند عروسکم سکوت کرده و تنها اشک میریختم تا این کـــه یک روز پسر عمو داوود مرا به خانهاش برد و در یکی از اتاقها زندانیام کرد. نمیدانستم قرار است چه بلایی سرم بیاید. هوا تاریک شده بود کـــه به نظرم رسید افرادی به خانه وارد شدند. هر چه صدای قهقهه خنده پسر عمو داوود و دوستانش بیشتر میشد، ترس من هم چند برابر میشد. گوشهای کز کرده بودم. هیچ راه فراری نبود کـــه ناگهان متوجه چرخیدن کلید در قفل در شدم. دوست پسر عمو داوود در چارچوب در ظاهر شد و در را پشتش بست و…
حدود 4 روزی در آنجا محبوس بودم. باید راهی برای فرار پیدا میکردم. فریاد میزدم و به در و پنجره میکوبیدم. بعد از چند ساعت همسایهها وارد خانه شدند و مرا پیدا کردند.
خبری از پسر عمو داوود نبود. پدرم وقتی مرا دید صورتش پر از خشم و نفرت بود. هیچ کس از من نپرسید چه بلایی سرم آمده. پدر و برادرانم با مشت و لگد به جانم افتادند و… دیگر چیزی نفهمیدم. از آن روز به بعد حتی حق نداشتم پایم را از خانه بیرون بگذارم. آنها مرا مایه ننگ خانواده میدانستند اما من جز عروسکم هیچ شاهدی برای اثبات بیگناهیام نداشتم. چند ماهی فقط ناسزا شنیدم، کتک خوردم و تحقیر شدم. دیگر نمیتوانستم شرایط را تحمل کنم به همین خاطر از خانه فرار کردم. فکر میکنم اینطوری خانوادهام هم کمتر عذاب میکشند.